صبح،صدای بهم خوردن دربیدارش کرد.برخواست و به سمت در رفت .نه کفشهایش بود و نه سایه اش مشاهده میشدازدور.لحظه ای سکوت کرد و خیره به جاده ماند.باد،میان گیسوانش چرخ میزد و قطره ای اشک مهمان گونه اش شد.رفته بود.بی هیچ نگاه،هیچ ندا.واین یعنی ٬رسیدن فصل پاییز رابطه ای که قول بهار داده بود.بهار،سردترین فصل سال.برگشت،دررابست و به سمت سماور قدم برداشت.بخارآشپزخانه را محوکرده بود.خاموشش کرد و نشست پشت میز صبحانه که ازقبل چیده شده بود.وصندلی خالی روبه رو... .
سکوت،سکوت،سکوت
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم اسفند ۱۳۹۶ساعت 10:26  توسط فرید |
رفت...
ما را در سایت رفت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : gahi-talkh بازدید : 89 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1396 ساعت: 13:02